ایلیاایلیا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 29 روز سن داره

عزیز دل مامان بابا

عزیز مامان هفت ماهگیت مبارک

ایلیای من هفت ماهه که پیشم اومدی هفت ماهه که با هم دیگه خندیدیم گریه کردیم لحظه هارا با هم دیگه نفس کشیدیم .اومدی و با اومدنت روزای قشنگی را به زندگیم هدیه کردی اومدی و شدی همه چیز مامان اومدی و شدی قشنگی تموم لحظه های مامان.اومدی و وجود دوست داشتنیت مرهمی شد برای غصه دلهای ما.اومدی و با خنده هات برق شادی را مهمون نگاه هامون کردی.پسر گلم توی نگاهت آبی آسمون جاریه پاک ساده و بی آلایش اون دستای کوچیکت گرمی و مهربونی آفتاب آسمون را داره و عطر تنت بوی بهشت می ده عزیز مامان.اومدی و با اومدنت مامان دوباره طعم عشق را چشید اومدی و لحظه هام پر شدن از تو از عطر قداست نفس هات و من لایق نفس کشیدن هوایی شدم که نبض نفسهات در اون جاریه اومدی و نام مادر را ...
28 آبان 1391

نشستن ایلیای من به تنهایی

ایلیای گلم دقیقا 6 ماه و 3 روزت بود که تونستی بدون کمک بشینی.فدای نشستنت عزیز مامان.بعد از چند دقیقه که می نشستی خسته می شدی و از یک طرف سقوط  می کردی و بعد می خندیدی دوباره می خواستی بشینی.مادر خیلی باهات بازی کرد.تو هم بلند بلند می خندیدی.قربون خنده هات ایلیای من.   بعد از اینکه یه عالمه بازی کردی همونجا آروم خوابت برد.مامان فدات بشه.ان شاالله همیشه شاد و خندون باشی .قربون پسرم برم که دیگه می تونه تنهایی بشینه. فدای این خنده ناز پسر گلم.مامانی نکنه داری خواب نشتن و بازی کردنتو می بینی که توی خواب می خندی؟عزیزمی همه وجودمی.همیشه همیشه لبات پر خنده باشه و لحظه هات پر از آرامش. پروردگارا حافظش باش و به هستی اش عطا کن...
28 آبان 1391

ایلیا و کتاب داستان

ایلیای نازم این روزا شیطنتات خیلی بیشتر از قبل شده.قربونت بشم الهی.امسال خاله (که معتقد تو باید پزشک بشی اونم حتما پزشک نه دندان پزشک!)درست روزی که تو ختنه شدی رفت نمایشگاه کتاب.یه عالمه کتاب و بازی فکری واست گرفته بود.مرسی خاله.از بین همه اون کتابا یک سری 6 تایی کتاب بود که شخصیت اصلی اون یه پسر کوچولو مودب هم اسم تو بود عزیز دلم.کی بشه بزرگ بشی و از مامانی بخوای واست کتاب بخونم.مطمئنم که کتاب دوست داری آخه مامانی هم عاشق کتاب خوندن.خاله مهرنوشم عاشق کتاب بود.اینم عکسای گل پسرم با کتاب داستان هاش.راستی مامان فدات بشه این کلاهم خاله واست خریده.ممنون خاله.من و ایلیا خیلی دوست داریم.به قول بابایی بوس بوس...   ...
28 آبان 1391

اولین غذای کمکی ایلیای من

عزیز دلم پنجشنبه 6 تیر اولین غذای کمکیتو  خونه مادر نوش جونت کردی.همیشه زحمتای تموم نشدنی ما روی دوش مادر.دقیقا 180 روز از روز تولدت می گذشت ما خونه مادر بودیم.مادر واست فرنی درست کرد و  بهت داد که بخوری.منم تند تند ازت عکس می گرفتم.خاله و بابایی هم بهت می خندیدن.آخه عزیزم واقعا بامزه می خوردی.نمی دونستی قاشقو بخوری دستتو بخوری دست مادر را بخوری یا ظرف غذاتو.هر از گاهی هم یه جیغ خوشحالی از ته دلت می کشیدی.آخر سر واقعا قیافت دیدنی بود.دست و پا صورت ماهتو مبل مادر دست و صورت مادر را پر فرنی کرده بودی.مامانی غذاتو خودت بخور دیگه مبل که فرنی نمی خواد! جونم واست بگه مامانی غذا خوردن همانا و شروع شیطنتات همانا.دقیقا تا ساعت 2 شب با من ...
28 آبان 1391

وقتی ایلیا بچه مثبت می شود

اینم عکسای تو پسر گل مامان ساعت 3:30 نصف شب.چقدر بابایی بهمون خندید.می دونی مامان بلوزت مال زیر کاپشنی که توی سیسمونیت مادر زحمتشو کشیده بود و من اون کاپشن را خیلی دوست داشتم بود که البته تا زمستون ازت کوچیک می شه.فدای سرت یکی دیگه واست می خریم.خوب منم نصف شبی بلوزشو برداشتم با یکی از شورت لی هات ست کردم و شروع کردم به عکس گرفتن.مامانی عجیب بچه مثبت شده بودی.بابایی می خندید و می گفت این چیه پوشیدی تن ایلیا! یقه پیرهنشو! بابا بچه مثبت!!!   گردنبندشو!کادوی خاله موقع به دنیا اومدنته.آخه مامانی خواب دیده بودم که اسمتو علی می ذارم که گذاشتیم ایلیا که به زبان عبری لقب حضرت علی است.ولی گردنبندتو علی سفارش دادیم.قربون پسر گلم با ...
28 آبان 1391

دوچرخه سواری ایلیای من

ایلیای من امروز با هم دیگه یه عالمه دوچرخه سواری(البته سه چرخه)کردیم.خیلی خندیدی و برات جالب بود با کنجکاوی تمام همه چیزو بررسی می کردی.این دوچرخه قشنگ را مادر وقتی ختنه شدی بهت کادو داد.مرسی مادر.همیشه تموم زحمتهای ما روی دوش توئه.بی نهایت دوست داریم.بابت همه چیز مرسی.  چتر بالای سر دوچرخه خیلی برات جالب بود و بالاخره با تلاش و شیطنت خاص خودت موفق شدی با دستای کوچولوت لمسش کنی.مامان به فدای اون کنجکاوی های قشنگت عزیز دلم.   عزیز دلم به چی فکر می کنی و اون دستای کوچولوتو می خوری.پسر گلم همه زندگی منی.تموم بود و نبودمی. شیرینی لحظه لحظه های من دوست دارم . پروردگارا هزاران هزار بار شکر.منت به وجودم نهادی.بز...
28 آبان 1391

دومین مسافرت(شمال)

٨ شهریور ١٣٩١ بود که راهی شمال شدیم.سوادکوه عروسی دعوت بودیم.١٠ شهریور از سواد کوه راهی بابلسر شدیم.اونجا بود که پسر کوچولوی من برای اولین بار دریا را دید و چقدر هم دوست داشتی مامان.ساعت ها بازی می کردی و بدون هیچ ترسی به سمت اب می دویدی.خیلی خیلی خوش گذشت.یک شب که با بابایی و تو کنار ساحل قدم می زدیم.قسمت اسباب بازی ها یه تاب بود البته نه تاب معمولی از این تاب هایی که با سرعت دور یک مسیر دایره شکل می چرخند.از کنارش که رد می شدیم گفتی عبادی منظورت تاب تاب عباسی بود.با مسئولش صحبت کردیم و قرار شد که اگر تو ترسیدی تاب را نگه داره.سوار تاب شدن تو همانا و پیاده نشدنت هم همانا.واست بگم مامان که خیلی شجاعانه دستتو بلند می کردی و بای بای هم می ...
23 آبان 1391

اولین مسافرت(استانبول)

همیشه یه ترس بزرگ از مسافرت رفتن با ایلیا اونم مسیر های طولانی توی وجودم بود که بالاخره طلسش23 مرداد 91 شکست و همراه عمه راهی استانبول شدیم.بی نهایت خوش گذشت.و اینکه تو پسر کوچولوی مامانی حتی ذره ای هم مامان را اذیت نکردی.زمان خوابت دقیقا هماهنگ با ما بود.و موقع خرید یا گردش هم واقعا ماه بودی.خیلی خیلی خوش گذشت. صبح ها خیلی بامزه می یومدی سه تا انگشتتو به مامان نشون می دادی و  می گفتی مامانی  اداده(اجازه) عمو مسود نون...یعنی مامانی اجازه با عمو مسعود برم نون بگیرم...وقتی بهت می گفتم اره برو.می گفتی مامانی ممپایی بپوش.البته منظروت از دمپایی کفش بود.روزای خوبی بود.واقعا خوش گذشت. اینم ایلیای من قبل از پرواز.شب قبلش خونه عمه خوب ن...
10 آبان 1391

دامنه لغات ایلیا

 عزیز دلم الان که تقریبا یک سال و هشت ماه داری همه کلماتی را که می شنوی تکرار می کنی که البته با زبان شیرین و خاص خودت.این روزها جمله هم می گی اونم جمله های بامزه ای که متعاقب هر جمله بوس های بی امانه منه که البته در نهایت جیغ تو را به دنبال داره..این روزها یه توپ دارم قلقلیه را با کمک مامان می خونی و وقتی شعر تموم می شه حسابی خودتو تشویق می کنی.تاب تاب عباسی اتل متل توتوله و عمو زنجیر باف و قسمت اول حسنی نگو بلا بگو را هم کم و بیش بلدی.وقتی در حال آشپزیم می یای پیشم ی قابلمه کوچولو زیر گاز داخل فر هست بر می داری می ذاری روی گاز .فندک گاز را می زنی.بهت می گم چی می خوای بپزی می گی..عدس پلو....بخور.عس پلو بخور.م خودم.راستی مامانی عاشق...
2 آبان 1391
1